جمعه ها چون ثانیه ها در گذرند نمی دانم این چندمین جمعه ای است که با انتظار تو سر از خواب بلند می کنم و شب در غم فراق تو دوباره سر در بستر خواب میگذارم وهنوز تو را ندیدم
نمی دانم اشکال کار کجاست ،نمی دانم هنوز وقتش نرسیده ،یا اینکه هنوز هم که هنوزه تنهایی و بی یار ،آری درست است اشکال از ماست اشکال از ماست که هنوز کوچه باغ دلمان را از کثیفی ورذالت پاک نکردیم هنوز قلبمان حرم الله نشده تا که تو نیز بتوانی وارد شوی هنوز آسمان دلهایمان سیاه است هنوز شب های آسمان دلمان بی ستاره است هنوز وقتش نرسیدده که دلم جا پای قدم های گرمت را احساس کند آری هزار و سیصد اندی سال است منتظر چند مردی در حالی که سپاه دشمن هر روز سیاهی اش بیشتر می شود و قدرتش افزون،هر روز با نقشه ای وحیله ای جدید وارد میدان می شود
آری می دانم تو فراخوان داده ای که به چند یار مخلص نیازمندیم اما ما لبیک نمی گوییم چون بد جور در گیر دو دو تایمان هستیم اما ما هنوز احساس نیاز نمی کنیم شاید هم احساس نیاز می کنیم اما راه را اشتباه می رویم چون چراغ دلمان خاموش است دوست را از دشمن تشخیص نمی دهیم آری هرگاه چراغ دلمان روشن شد آنوقت شهر دلمان آباد می شود وتو نیز باز خواهی آمد..................